آسودگی گاه اسکناسیست چرک و کم ارزش، که در بَلبَشوی شهر در زیر چرخ ماشینها و زیر پای مردم خسته از سگدو زدن، اینسو و آنسو میشود؛ و گاه همان اسکناس یادگاری لای کتاب که بوی تازگی میدهد.
جای عجیبی از زندگیم هستم از اینجایی که ایستادم، میشه تمام اشتباهات گذشتهم رو با کوچکترین جزئیات دید. چشمانداز آینده مبهمه ولی فراز و نشیبش قطعیه انگار عین بچگیام رفتیم کوه و سرم گیج میره و باید دست پدرم یا یه بزرگتر رو بگیرم اما پدرم منم، بزرگترم منم هر بزرگتری که روزی دلم به بودنش گرم بوده، منم.
وقتی حقیقتی برای ما روشن میشه، همیشه قرار نیست خوشحالی یا آرامش به همراه داشته باشه، گاهی شفافیت چیزی جز رویارویی با واقعیتی سخت و دردناک نیست، پس پیشرفت همیشه به معنای کم شدن رنج نیست، بلکه گاهی فقط پردهی «ابهام» کنار میره و با حقیقت روبهرو میشیم.
نمیدونم شما هم این حالتو تجربه کردید یا نه؟؟ یه حالتی که هم سر درگمی هم تو فکر ناراحتی، به خودت میگی اوضاع که خوبه چرا ناراحتم؟ خودت جواب میدی که خوبه ولی این، اون خوبی نیست که من میخوام بعد خودت هم نمیفهمی خودت چی میگی.