Saeb Shaabani
banner
saebshaabani.bsky.social
Saeb Shaabani
@saebshaabani.bsky.social
‏سرنوشت هرکس در گرو اعمال اوست / مدثر ۳۸
‎#واژه_پاره_ها
‎@Azzurri ‎@Acmilan
https://instagram.com/saeb.shaabani
https://x.com/saebshaabani
https://t.me/vazhehparehachannel
دیگر
به نامردیِ روزگار
عادت کرده‌ام؛
اما هنوز
گاهی
در نیمه‌شب
به خودم می‌گویم:
ای کاش
این همه زخم
حداقل
نام‌خانوادگیِ مشترکی داشت
با چیزی شبیهِ امید…
November 30, 2025 at 7:16 PM
مردم؟
یک مشت فصلِ فرّارند
از کتابی که هرگز
روی میزشان نبود.
می‌آیند
حرفی می‌زنند
می‌روند
و تو می‌مانی
در تهِ گلو
مثل آخرین واژه‌ای
که شاعر
فراموش کرد بگوید…
November 30, 2025 at 7:16 PM
چقدر
این خیابانِ بی‌طاقت
از اسمِ آدم‌ها
بویِ دروغ می‌دهد.
من
به هر درِ بسته‌ای سلام کردم
تا شاید
دنیا
اندکی مؤدب شود
اما جهان
کفش‌هایش را
با طنابِ رفاقتِ ما
پاک کرد و
رد شد…
November 30, 2025 at 7:15 PM
مردم
پُر از سلام‌های بی‌حافظه‌اند،
همان‌ها که
صبح تو را در آغوش می‌گیرند
و عصر
در گزارشِ باد
نمی‌دانند
از کدام خیابان گذشته‌ای.
گاهی
به آسمان تهران
یا هر شهری که ما را دفن کرده بدون خاک
نگاه می‌کنم
و می‌بینم
ابرها هم
به نوبت
پشت هم می‌زنند.
۱/۲
November 30, 2025 at 7:15 PM
دوستان،
حفاظ‌های زنگ‌زده‌ی آپارتمان‌اند:
در فصلِ باران
همه‌شان
سوراخی پیدا می‌کنند
که از آن
بی‌وفایی
چکه کند..
November 30, 2025 at 7:14 PM
در این شهر
که نامش را هزاربار
بر پلاک‌ها عوض کردند
اما زخمِ همان زخمِ قدیمی‌ست،
من
در پیاده‌روهایش قدم می‌زنم
و از پشتِ هر شیشه
یک چهره
به نامردیِ روزگار
اضافه می‌شود...
November 30, 2025 at 7:14 PM
دوریِ تو
نه کوه است
نه دریا
یک اتاقِ کوچک است
که هر شب
تمام صندلی‌هایش را
به سمتِ نبودنت می‌چینم.
تو نمی‌دانی
هوا
وقتی اسم تو را فراموش می‌کنم
چطور
به سرفه می‌افتد…
November 30, 2025 at 3:54 AM
من؟
هنوز همان آدمم
با جیب‌هایی که پر از رسیدهای دلتنگی‌ست
و پیراهنی
که بوی آغوشِ ناتمام تو
از آن پاک نمی‌شود.
برگرد
یا دست‌کم
یک نشانه بفرست
مثل چراغی در مه؛
من سال‌هاست
به نورهای دور
اعتماد می‌کنم….
November 30, 2025 at 3:54 AM
تو را
نه در عکس
نه در خیال
که در استخوان‌هایم حمل می‌کنم؛
جایی که نه باد می‌رسد
نه فراموشی.
دلتنگیِ تو
یک تب نیست
که بیفتد و بلند شود
اسمِ کوچک توست
که هر روز
در گلوی من
تمرینِ زنده‌بودن می‌کند…
November 30, 2025 at 3:54 AM
من
مردی‌ام که هر شب
به پنجره‌ها رشوه می‌دهد
تا رؤیای تو را
از مرزهای بسته‌ی فاصله
قاچاق کنند.
ای تو
که سایه‌ات
هنوز از من
آگاه‌تر است،
بدان
اگر روزی برگردی
نه به آغوشم
که به سکوتی برمی‌گردی
که سال‌هاست
با اسم تو
به دنیا می‌آید….
November 30, 2025 at 3:53 AM
من
هر شب
یکی از خیابان‌ها را
به شکل تو تا می‌کنم
در جیبم می‌گذارم
و تصور می‌کنم راه می‌روی
آن‌قدر نزدیک
که صدای قدم‌هایت
تکیه‌کلامِ سکوت من شده است.
ای دورِ نزدیک
اگر روزی برگردی
حواست باشد
این‌بار
نه برای دیدنت،
برای مرتب کردن جهان
به اندازه‌ی یک لبخند تو
نفس می‌کشم….
November 30, 2025 at 3:53 AM
دوستت دارم،
بی‌سروصدا.
همان‌طور که
باران
بی‌آنکه بخواهد
دستِ کسی را بگیرد
می‌بارد.
دوستت دارم
بی‌هیچ نقشه‌ای.
فقط
وقتی اسمِ تو می‌آید
جهان
یک لحظه
ریزش می‌کند
و دوباره
از نو ساخته می‌شود….
November 29, 2025 at 6:42 PM
من آدمِ شلوغی نیستم؛
دل من
کوچک‌تر از آن است
که برای کسی
جا باز کند
اما برای تو
دست‌وپایش را جمع کرد
و شد
یک خانه‌ی روشن
گاهی فکر می‌کنم
اگر کنارم بودی
چای سردم
گرم میشد
واگر نباشی
بازهم همان چای را
تا ته میخورم
چون مزه‌اش
بتو ربط دارد
تمامش همین است:
من بی‌آنکه بلد باشم
دوست‌داشتن را توضیح بدهم،
دوستت دارم
November 29, 2025 at 6:42 PM
تو را
در روزی پیدا کردم
که جهان
حوصله‌ی هیچ‌کس را نداشت؛
انگار
یک اشتباهِ خوش‌بختانه بودی
که از دستِ تقویم
افتاده بودی روی زندگیِ من.
تو را دوست دارم
اما نه از نوعِ تمیز و
کتابخانه‌ای‌اش؛
دوستت دارم
مثل خط‌خطی‌های کودکی
که کسی نمی‌فهمد
چطور این همه بی‌نظم است
و این‌همه
راست‌روانه….
November 29, 2025 at 6:41 PM
تو را
می‌گذارم میان پرانتز
نه برای توضیح،
برای اینکه جهانِ بی‌حوصله
نفهمد
چطور از میانِ این همه «نشُدن»
به تو رسیده‌ام.…
November 28, 2025 at 7:41 PM
اسم تو
یک‌جور اعجازِ روزمره است؛
چیزی شبیه صدای افتادنِ یک لیوان
که نمی‌شکند
اما قلب آدم را می‌لرزاند….
November 28, 2025 at 7:41 PM
من
از تو حرف می‌زنم
و جهان
با بی‌اعتناییِ همیشگی‌اش
از کنارم رد می‌شود؛
اشکالی ندارد،
عشقِ ما
جمله‌ای‌ست که
به هیچ نقطه‌ای تمکین نمی‌کند…
November 28, 2025 at 7:41 PM
تو
ایستاده‌ای در من
مثل چراغی که خاموش نمی‌شود،
هرچند
این شهر
از بس خاموشی دیده
به روشنایی هم شک دارد...
November 28, 2025 at 7:41 PM
تو را که صدا می‌کنم،
جهان کمی می‌لرزد؛
مثل لبی که پیش از بوسه
برای لحظه‌ای
از ترسِ روشن شدن
خاموش می‌ماند...
November 28, 2025 at 7:41 PM
من از تو گذشته‌ام
و هنوز در تو
گم می‌شوم
عجیب است،
چطور یک نفر
می‌تواند راه باشد
و بن‌بست هم…
November 28, 2025 at 7:40 PM
من
در صورتت زندگی می‌کنم،
در چشمانت نفس می‌کشم،
و هر بار که لبخند می‌زنی
دنیا
اندکی از خشونتش کم می‌شود…
November 28, 2025 at 7:40 PM
تو
کتابی هستی
که هر صبح
از آغاز می‌خوانمت،
بی‌آنکه
به پایانش ایمان داشته باشم؛
عشقی که پایان داشته باشد
از اول دروغ بوده…
November 28, 2025 at 7:40 PM
به من نزدیک شو
نه برای بوسه،
برای اینکه بفهمی
چطور یک مرد
می‌تواند
تمام تاریخش را
در یک نگاه
بسوزاند و دوباره بسازد.…
November 28, 2025 at 7:40 PM
امروز
هیچ‌کس
حال مرا نپرسید؛
حتی باران
که همیشه
به بهانهٔ چتر
سرِ صحبت را باز می‌کرد…
November 28, 2025 at 7:39 PM
به تنهایی گفتم
«بس است دیگر، برو.»
گفت
«من اگر بروم
چه کسی
حواست را جمع می‌کند
که هیچ‌کس
حواسی به تو ندارد؟!…
November 28, 2025 at 7:39 PM