#واژه_پاره_ها
@Azzurri @Acmilan
https://instagram.com/saeb.shaabani
https://x.com/saebshaabani
https://t.me/vazhehparehachannel
به نامردیِ روزگار
عادت کردهام؛
اما هنوز
گاهی
در نیمهشب
به خودم میگویم:
ای کاش
این همه زخم
حداقل
نامخانوادگیِ مشترکی داشت
با چیزی شبیهِ امید…
به نامردیِ روزگار
عادت کردهام؛
اما هنوز
گاهی
در نیمهشب
به خودم میگویم:
ای کاش
این همه زخم
حداقل
نامخانوادگیِ مشترکی داشت
با چیزی شبیهِ امید…
یک مشت فصلِ فرّارند
از کتابی که هرگز
روی میزشان نبود.
میآیند
حرفی میزنند
میروند
و تو میمانی
در تهِ گلو
مثل آخرین واژهای
که شاعر
فراموش کرد بگوید…
یک مشت فصلِ فرّارند
از کتابی که هرگز
روی میزشان نبود.
میآیند
حرفی میزنند
میروند
و تو میمانی
در تهِ گلو
مثل آخرین واژهای
که شاعر
فراموش کرد بگوید…
این خیابانِ بیطاقت
از اسمِ آدمها
بویِ دروغ میدهد.
من
به هر درِ بستهای سلام کردم
تا شاید
دنیا
اندکی مؤدب شود
اما جهان
کفشهایش را
با طنابِ رفاقتِ ما
پاک کرد و
رد شد…
این خیابانِ بیطاقت
از اسمِ آدمها
بویِ دروغ میدهد.
من
به هر درِ بستهای سلام کردم
تا شاید
دنیا
اندکی مؤدب شود
اما جهان
کفشهایش را
با طنابِ رفاقتِ ما
پاک کرد و
رد شد…
پُر از سلامهای بیحافظهاند،
همانها که
صبح تو را در آغوش میگیرند
و عصر
در گزارشِ باد
نمیدانند
از کدام خیابان گذشتهای.
گاهی
به آسمان تهران
یا هر شهری که ما را دفن کرده بدون خاک
نگاه میکنم
و میبینم
ابرها هم
به نوبت
پشت هم میزنند.
۱/۲
پُر از سلامهای بیحافظهاند،
همانها که
صبح تو را در آغوش میگیرند
و عصر
در گزارشِ باد
نمیدانند
از کدام خیابان گذشتهای.
گاهی
به آسمان تهران
یا هر شهری که ما را دفن کرده بدون خاک
نگاه میکنم
و میبینم
ابرها هم
به نوبت
پشت هم میزنند.
۱/۲
حفاظهای زنگزدهی آپارتماناند:
در فصلِ باران
همهشان
سوراخی پیدا میکنند
که از آن
بیوفایی
چکه کند..
حفاظهای زنگزدهی آپارتماناند:
در فصلِ باران
همهشان
سوراخی پیدا میکنند
که از آن
بیوفایی
چکه کند..
که نامش را هزاربار
بر پلاکها عوض کردند
اما زخمِ همان زخمِ قدیمیست،
من
در پیادهروهایش قدم میزنم
و از پشتِ هر شیشه
یک چهره
به نامردیِ روزگار
اضافه میشود...
که نامش را هزاربار
بر پلاکها عوض کردند
اما زخمِ همان زخمِ قدیمیست،
من
در پیادهروهایش قدم میزنم
و از پشتِ هر شیشه
یک چهره
به نامردیِ روزگار
اضافه میشود...
نه کوه است
نه دریا
یک اتاقِ کوچک است
که هر شب
تمام صندلیهایش را
به سمتِ نبودنت میچینم.
تو نمیدانی
هوا
وقتی اسم تو را فراموش میکنم
چطور
به سرفه میافتد…
نه کوه است
نه دریا
یک اتاقِ کوچک است
که هر شب
تمام صندلیهایش را
به سمتِ نبودنت میچینم.
تو نمیدانی
هوا
وقتی اسم تو را فراموش میکنم
چطور
به سرفه میافتد…
هنوز همان آدمم
با جیبهایی که پر از رسیدهای دلتنگیست
و پیراهنی
که بوی آغوشِ ناتمام تو
از آن پاک نمیشود.
برگرد
یا دستکم
یک نشانه بفرست
مثل چراغی در مه؛
من سالهاست
به نورهای دور
اعتماد میکنم….
هنوز همان آدمم
با جیبهایی که پر از رسیدهای دلتنگیست
و پیراهنی
که بوی آغوشِ ناتمام تو
از آن پاک نمیشود.
برگرد
یا دستکم
یک نشانه بفرست
مثل چراغی در مه؛
من سالهاست
به نورهای دور
اعتماد میکنم….
نه در عکس
نه در خیال
که در استخوانهایم حمل میکنم؛
جایی که نه باد میرسد
نه فراموشی.
دلتنگیِ تو
یک تب نیست
که بیفتد و بلند شود
اسمِ کوچک توست
که هر روز
در گلوی من
تمرینِ زندهبودن میکند…
نه در عکس
نه در خیال
که در استخوانهایم حمل میکنم؛
جایی که نه باد میرسد
نه فراموشی.
دلتنگیِ تو
یک تب نیست
که بیفتد و بلند شود
اسمِ کوچک توست
که هر روز
در گلوی من
تمرینِ زندهبودن میکند…
مردیام که هر شب
به پنجرهها رشوه میدهد
تا رؤیای تو را
از مرزهای بستهی فاصله
قاچاق کنند.
ای تو
که سایهات
هنوز از من
آگاهتر است،
بدان
اگر روزی برگردی
نه به آغوشم
که به سکوتی برمیگردی
که سالهاست
با اسم تو
به دنیا میآید….
مردیام که هر شب
به پنجرهها رشوه میدهد
تا رؤیای تو را
از مرزهای بستهی فاصله
قاچاق کنند.
ای تو
که سایهات
هنوز از من
آگاهتر است،
بدان
اگر روزی برگردی
نه به آغوشم
که به سکوتی برمیگردی
که سالهاست
با اسم تو
به دنیا میآید….
هر شب
یکی از خیابانها را
به شکل تو تا میکنم
در جیبم میگذارم
و تصور میکنم راه میروی
آنقدر نزدیک
که صدای قدمهایت
تکیهکلامِ سکوت من شده است.
ای دورِ نزدیک
اگر روزی برگردی
حواست باشد
اینبار
نه برای دیدنت،
برای مرتب کردن جهان
به اندازهی یک لبخند تو
نفس میکشم….
هر شب
یکی از خیابانها را
به شکل تو تا میکنم
در جیبم میگذارم
و تصور میکنم راه میروی
آنقدر نزدیک
که صدای قدمهایت
تکیهکلامِ سکوت من شده است.
ای دورِ نزدیک
اگر روزی برگردی
حواست باشد
اینبار
نه برای دیدنت،
برای مرتب کردن جهان
به اندازهی یک لبخند تو
نفس میکشم….
بیسروصدا.
همانطور که
باران
بیآنکه بخواهد
دستِ کسی را بگیرد
میبارد.
دوستت دارم
بیهیچ نقشهای.
فقط
وقتی اسمِ تو میآید
جهان
یک لحظه
ریزش میکند
و دوباره
از نو ساخته میشود….
بیسروصدا.
همانطور که
باران
بیآنکه بخواهد
دستِ کسی را بگیرد
میبارد.
دوستت دارم
بیهیچ نقشهای.
فقط
وقتی اسمِ تو میآید
جهان
یک لحظه
ریزش میکند
و دوباره
از نو ساخته میشود….
دل من
کوچکتر از آن است
که برای کسی
جا باز کند
اما برای تو
دستوپایش را جمع کرد
و شد
یک خانهی روشن
گاهی فکر میکنم
اگر کنارم بودی
چای سردم
گرم میشد
واگر نباشی
بازهم همان چای را
تا ته میخورم
چون مزهاش
بتو ربط دارد
تمامش همین است:
من بیآنکه بلد باشم
دوستداشتن را توضیح بدهم،
دوستت دارم
دل من
کوچکتر از آن است
که برای کسی
جا باز کند
اما برای تو
دستوپایش را جمع کرد
و شد
یک خانهی روشن
گاهی فکر میکنم
اگر کنارم بودی
چای سردم
گرم میشد
واگر نباشی
بازهم همان چای را
تا ته میخورم
چون مزهاش
بتو ربط دارد
تمامش همین است:
من بیآنکه بلد باشم
دوستداشتن را توضیح بدهم،
دوستت دارم
در روزی پیدا کردم
که جهان
حوصلهی هیچکس را نداشت؛
انگار
یک اشتباهِ خوشبختانه بودی
که از دستِ تقویم
افتاده بودی روی زندگیِ من.
تو را دوست دارم
اما نه از نوعِ تمیز و
کتابخانهایاش؛
دوستت دارم
مثل خطخطیهای کودکی
که کسی نمیفهمد
چطور این همه بینظم است
و اینهمه
راستروانه….
در روزی پیدا کردم
که جهان
حوصلهی هیچکس را نداشت؛
انگار
یک اشتباهِ خوشبختانه بودی
که از دستِ تقویم
افتاده بودی روی زندگیِ من.
تو را دوست دارم
اما نه از نوعِ تمیز و
کتابخانهایاش؛
دوستت دارم
مثل خطخطیهای کودکی
که کسی نمیفهمد
چطور این همه بینظم است
و اینهمه
راستروانه….
میگذارم میان پرانتز
نه برای توضیح،
برای اینکه جهانِ بیحوصله
نفهمد
چطور از میانِ این همه «نشُدن»
به تو رسیدهام.…
میگذارم میان پرانتز
نه برای توضیح،
برای اینکه جهانِ بیحوصله
نفهمد
چطور از میانِ این همه «نشُدن»
به تو رسیدهام.…
یکجور اعجازِ روزمره است؛
چیزی شبیه صدای افتادنِ یک لیوان
که نمیشکند
اما قلب آدم را میلرزاند….
یکجور اعجازِ روزمره است؛
چیزی شبیه صدای افتادنِ یک لیوان
که نمیشکند
اما قلب آدم را میلرزاند….
از تو حرف میزنم
و جهان
با بیاعتناییِ همیشگیاش
از کنارم رد میشود؛
اشکالی ندارد،
عشقِ ما
جملهایست که
به هیچ نقطهای تمکین نمیکند…
از تو حرف میزنم
و جهان
با بیاعتناییِ همیشگیاش
از کنارم رد میشود؛
اشکالی ندارد،
عشقِ ما
جملهایست که
به هیچ نقطهای تمکین نمیکند…
ایستادهای در من
مثل چراغی که خاموش نمیشود،
هرچند
این شهر
از بس خاموشی دیده
به روشنایی هم شک دارد...
ایستادهای در من
مثل چراغی که خاموش نمیشود،
هرچند
این شهر
از بس خاموشی دیده
به روشنایی هم شک دارد...
جهان کمی میلرزد؛
مثل لبی که پیش از بوسه
برای لحظهای
از ترسِ روشن شدن
خاموش میماند...
جهان کمی میلرزد؛
مثل لبی که پیش از بوسه
برای لحظهای
از ترسِ روشن شدن
خاموش میماند...
و هنوز در تو
گم میشوم
عجیب است،
چطور یک نفر
میتواند راه باشد
و بنبست هم…
و هنوز در تو
گم میشوم
عجیب است،
چطور یک نفر
میتواند راه باشد
و بنبست هم…
در صورتت زندگی میکنم،
در چشمانت نفس میکشم،
و هر بار که لبخند میزنی
دنیا
اندکی از خشونتش کم میشود…
در صورتت زندگی میکنم،
در چشمانت نفس میکشم،
و هر بار که لبخند میزنی
دنیا
اندکی از خشونتش کم میشود…
کتابی هستی
که هر صبح
از آغاز میخوانمت،
بیآنکه
به پایانش ایمان داشته باشم؛
عشقی که پایان داشته باشد
از اول دروغ بوده…
کتابی هستی
که هر صبح
از آغاز میخوانمت،
بیآنکه
به پایانش ایمان داشته باشم؛
عشقی که پایان داشته باشد
از اول دروغ بوده…
نه برای بوسه،
برای اینکه بفهمی
چطور یک مرد
میتواند
تمام تاریخش را
در یک نگاه
بسوزاند و دوباره بسازد.…
نه برای بوسه،
برای اینکه بفهمی
چطور یک مرد
میتواند
تمام تاریخش را
در یک نگاه
بسوزاند و دوباره بسازد.…
هیچکس
حال مرا نپرسید؛
حتی باران
که همیشه
به بهانهٔ چتر
سرِ صحبت را باز میکرد…
هیچکس
حال مرا نپرسید؛
حتی باران
که همیشه
به بهانهٔ چتر
سرِ صحبت را باز میکرد…
«بس است دیگر، برو.»
گفت
«من اگر بروم
چه کسی
حواست را جمع میکند
که هیچکس
حواسی به تو ندارد؟!…
«بس است دیگر، برو.»
گفت
«من اگر بروم
چه کسی
حواست را جمع میکند
که هیچکس
حواسی به تو ندارد؟!…