همون موقع که روزهایش کوتاه و شبهای لایتناهی دارد.
پرسید چه تغییری کردم. موهایش را کوتاهتر کرده بود اما به زبان نیاوردم.
نمیتوانستم حرف بزنم.
میدانی، مردها تک بعدی هستند. نمیتوانستم هم محو قشنگی او باشم هم کلماتش را بشنوم.
ناسازگار بود اما بودنش بهتر از تنهایی بود.
روزهایی که آتری، غمگین بود اما شلوغ میشد.
من و غم، دعوا داشتیم.
هرکدام دلمان میخواست آن موقع بیشتر در دل آتری جا خوش کنیم.
آتری، سرش را که روی شانههایم میگذاشت، غم، تنها میشد.
بیچاره غم.
دوست داشت، نمیدانم شاید هنوز هم دوست دارد، ده، دوازده پُک پشت سر هم بکشد و کار را تمام کند.
من ولی بین هر پُک سیگار، چندبار زندگی خودم را در ذهنم زیر و رو میکردم شاید میان آن همه دود، چیز جدیدی بجورم.
همون موقع که روزهایش کوتاه و شبهای لایتناهی دارد.
پرسید چه تغییری کردم. موهایش را کوتاهتر کرده بود اما به زبان نیاوردم.
نمیتوانستم حرف بزنم.
میدانی، مردها تک بعدی هستند. نمیتوانستم هم محو قشنگی او باشم هم کلماتش را بشنوم.
ناسازگار بود اما بودنش بهتر از تنهایی بود.
روزهایی که آتری، غمگین بود اما شلوغ میشد.
من و غم، دعوا داشتیم.
هرکدام دلمان میخواست آن موقع بیشتر در دل آتری جا خوش کنیم.
آتری، سرش را که روی شانههایم میگذاشت، غم، تنها میشد.
بیچاره غم.
دوست داشت، نمیدانم شاید هنوز هم دوست دارد، ده، دوازده پُک پشت سر هم بکشد و کار را تمام کند.
من ولی بین هر پُک سیگار، چندبار زندگی خودم را در ذهنم زیر و رو میکردم شاید میان آن همه دود، چیز جدیدی بجورم.
پنجرهی اتاق فقط برای وارد شدن نور است نه هوا.
آتری ولی، نور و هوا و صدای بیرون را پذیرایی میکرد.
شبها موقع خواب، او به صدای جست و خیز باد میان برگها گوش میداد و من در تلاش برای خوابیدن میان هیاهو و هجوم تاریکی از درز پنجره.
ناسازگار بود اما بودنش بهتر از تنهایی بود.
روزهایی که آتری، غمگین بود اما شلوغ میشد.
من و غم، دعوا داشتیم.
هرکدام دلمان میخواست آن موقع بیشتر در دل آتری جا خوش کنیم.
آتری، سرش را که روی شانههایم میگذاشت، غم، تنها میشد.
بیچاره غم.
دوست داشت، نمیدانم شاید هنوز هم دوست دارد، ده، دوازده پُک پشت سر هم بکشد و کار را تمام کند.
من ولی بین هر پُک سیگار، چندبار زندگی خودم را در ذهنم زیر و رو میکردم شاید میان آن همه دود، چیز جدیدی بجورم.
پنجرهی اتاق فقط برای وارد شدن نور است نه هوا.
آتری ولی، نور و هوا و صدای بیرون را پذیرایی میکرد.
شبها موقع خواب، او به صدای جست و خیز باد میان برگها گوش میداد و من در تلاش برای خوابیدن میان هیاهو و هجوم تاریکی از درز پنجره.
میگفتم؛ پیرتر از این؟
میگفت؛ غصه خوردن، تنها چیزی است که حتی بعد از مرگ هم ادامه دارد.
نمیدانست من غصهی پیرشدن او را میخورم.
هیچ وقت به زبان نیاوردم که چرا غصه میخورم اما مگر میشود او نفهمیده باشد؟
برای همین هم غصه میخورد.
پا به پای هم پیر شدیم.
دوست داشت، نمیدانم شاید هنوز هم دوست دارد، ده، دوازده پُک پشت سر هم بکشد و کار را تمام کند.
من ولی بین هر پُک سیگار، چندبار زندگی خودم را در ذهنم زیر و رو میکردم شاید میان آن همه دود، چیز جدیدی بجورم.
پنجرهی اتاق فقط برای وارد شدن نور است نه هوا.
آتری ولی، نور و هوا و صدای بیرون را پذیرایی میکرد.
شبها موقع خواب، او به صدای جست و خیز باد میان برگها گوش میداد و من در تلاش برای خوابیدن میان هیاهو و هجوم تاریکی از درز پنجره.
میگفتم؛ پیرتر از این؟
میگفت؛ غصه خوردن، تنها چیزی است که حتی بعد از مرگ هم ادامه دارد.
نمیدانست من غصهی پیرشدن او را میخورم.
هیچ وقت به زبان نیاوردم که چرا غصه میخورم اما مگر میشود او نفهمیده باشد؟
برای همین هم غصه میخورد.
پا به پای هم پیر شدیم.
چون معتقد بود جمعه، جزو هفته نیست.
میگفت جمعه، خرگاه غصه و غم است.
جزئی از عمر نیست.
برای من اما سهشنبه، وسط هفته است.
جمعه، با تمام لشکر و اعیانش، چه غم و چه شادی، جزئی از هفته است.
گرچه من یکشنبهها را دوست دارم.
پنجرهی اتاق فقط برای وارد شدن نور است نه هوا.
آتری ولی، نور و هوا و صدای بیرون را پذیرایی میکرد.
شبها موقع خواب، او به صدای جست و خیز باد میان برگها گوش میداد و من در تلاش برای خوابیدن میان هیاهو و هجوم تاریکی از درز پنجره.
میگفتم؛ پیرتر از این؟
میگفت؛ غصه خوردن، تنها چیزی است که حتی بعد از مرگ هم ادامه دارد.
نمیدانست من غصهی پیرشدن او را میخورم.
هیچ وقت به زبان نیاوردم که چرا غصه میخورم اما مگر میشود او نفهمیده باشد؟
برای همین هم غصه میخورد.
پا به پای هم پیر شدیم.
چون معتقد بود جمعه، جزو هفته نیست.
میگفت جمعه، خرگاه غصه و غم است.
جزئی از عمر نیست.
برای من اما سهشنبه، وسط هفته است.
جمعه، با تمام لشکر و اعیانش، چه غم و چه شادی، جزئی از هفته است.
گرچه من یکشنبهها را دوست دارم.
به قول آتری، او «علاقه» داشت و من «علایق».
او همیشه حواسش به این بود که الان پسند من چگونه چایی است من اما بیخیال علاقهی او بودم چون همیشه خدا میدانستم چه میخواهد؛ تلخ و یکرنگ.
میگفتم؛ پیرتر از این؟
میگفت؛ غصه خوردن، تنها چیزی است که حتی بعد از مرگ هم ادامه دارد.
نمیدانست من غصهی پیرشدن او را میخورم.
هیچ وقت به زبان نیاوردم که چرا غصه میخورم اما مگر میشود او نفهمیده باشد؟
برای همین هم غصه میخورد.
پا به پای هم پیر شدیم.
چون معتقد بود جمعه، جزو هفته نیست.
میگفت جمعه، خرگاه غصه و غم است.
جزئی از عمر نیست.
برای من اما سهشنبه، وسط هفته است.
جمعه، با تمام لشکر و اعیانش، چه غم و چه شادی، جزئی از هفته است.
گرچه من یکشنبهها را دوست دارم.
به قول آتری، او «علاقه» داشت و من «علایق».
او همیشه حواسش به این بود که الان پسند من چگونه چایی است من اما بیخیال علاقهی او بودم چون همیشه خدا میدانستم چه میخواهد؛ تلخ و یکرنگ.
خورشید با تمام لشکرش، به تن آتری شبیخون زده بود.
پوستش با آفتاب، دست به گریبان شد.
سعی میکرد یک شلیک خورشید را میان دو انگشتش نگه دارد.
گفت؛ کدام انگشتم زیباتر شده، آنکه نور را بغل کرده یا آنکه سایه را بلعیده.
من هر دو را دوست داشتم.
گفتم؛ هیچکدام، بازیِ نور قشنگ نیست.
چون معتقد بود جمعه، جزو هفته نیست.
میگفت جمعه، خرگاه غصه و غم است.
جزئی از عمر نیست.
برای من اما سهشنبه، وسط هفته است.
جمعه، با تمام لشکر و اعیانش، چه غم و چه شادی، جزئی از هفته است.
گرچه من یکشنبهها را دوست دارم.
به قول آتری، او «علاقه» داشت و من «علایق».
او همیشه حواسش به این بود که الان پسند من چگونه چایی است من اما بیخیال علاقهی او بودم چون همیشه خدا میدانستم چه میخواهد؛ تلخ و یکرنگ.
خورشید با تمام لشکرش، به تن آتری شبیخون زده بود.
پوستش با آفتاب، دست به گریبان شد.
سعی میکرد یک شلیک خورشید را میان دو انگشتش نگه دارد.
گفت؛ کدام انگشتم زیباتر شده، آنکه نور را بغل کرده یا آنکه سایه را بلعیده.
من هر دو را دوست داشتم.
گفتم؛ هیچکدام، بازیِ نور قشنگ نیست.
دستانش را داخل موهایم میکرد، آن ساقههای خشک شده سرم را لای انگشتاتش میگرفت و از اصل و نسبشان میپرسید.
میگفت مسن شدی
میگفتم پیر شدم
میگفت پیر نشدی، هنوز عاشقی.
آن روزی که حساب و کتاب ریشهای سفیدم از دستش در رفت، گفت؛ پیر شدی، کمتر میخندی.
خندیدم.
به قول آتری، او «علاقه» داشت و من «علایق».
او همیشه حواسش به این بود که الان پسند من چگونه چایی است من اما بیخیال علاقهی او بودم چون همیشه خدا میدانستم چه میخواهد؛ تلخ و یکرنگ.
خورشید با تمام لشکرش، به تن آتری شبیخون زده بود.
پوستش با آفتاب، دست به گریبان شد.
سعی میکرد یک شلیک خورشید را میان دو انگشتش نگه دارد.
گفت؛ کدام انگشتم زیباتر شده، آنکه نور را بغل کرده یا آنکه سایه را بلعیده.
من هر دو را دوست داشتم.
گفتم؛ هیچکدام، بازیِ نور قشنگ نیست.
دستانش را داخل موهایم میکرد، آن ساقههای خشک شده سرم را لای انگشتاتش میگرفت و از اصل و نسبشان میپرسید.
میگفت مسن شدی
میگفتم پیر شدم
میگفت پیر نشدی، هنوز عاشقی.
آن روزی که حساب و کتاب ریشهای سفیدم از دستش در رفت، گفت؛ پیر شدی، کمتر میخندی.
خندیدم.
کلمات، قاصر و رنجور
و
آرزوها، بسیط و زفت هستند.
آتری، همه ماجرا همین است.
بر این گمانم که چرا؛
هر چه میدوم،
هرچه میکوشم،
هر چه میگویم،
آنی نمیشود که باشد.
اما تو باش.
تنها وایهی من این است؛
روزی میرسد که کلمه، جان بگیرد و به تو برسد.
شاید زود، شاید دیر. مثلا پس از مرگ.
خورشید با تمام لشکرش، به تن آتری شبیخون زده بود.
پوستش با آفتاب، دست به گریبان شد.
سعی میکرد یک شلیک خورشید را میان دو انگشتش نگه دارد.
گفت؛ کدام انگشتم زیباتر شده، آنکه نور را بغل کرده یا آنکه سایه را بلعیده.
من هر دو را دوست داشتم.
گفتم؛ هیچکدام، بازیِ نور قشنگ نیست.
دستانش را داخل موهایم میکرد، آن ساقههای خشک شده سرم را لای انگشتاتش میگرفت و از اصل و نسبشان میپرسید.
میگفت مسن شدی
میگفتم پیر شدم
میگفت پیر نشدی، هنوز عاشقی.
آن روزی که حساب و کتاب ریشهای سفیدم از دستش در رفت، گفت؛ پیر شدی، کمتر میخندی.
خندیدم.
کلمات، قاصر و رنجور
و
آرزوها، بسیط و زفت هستند.
آتری، همه ماجرا همین است.
بر این گمانم که چرا؛
هر چه میدوم،
هرچه میکوشم،
هر چه میگویم،
آنی نمیشود که باشد.
اما تو باش.
تنها وایهی من این است؛
روزی میرسد که کلمه، جان بگیرد و به تو برسد.
شاید زود، شاید دیر. مثلا پس از مرگ.
دستانش را داخل موهایم میکرد، آن ساقههای خشک شده سرم را لای انگشتاتش میگرفت و از اصل و نسبشان میپرسید.
میگفت مسن شدی
میگفتم پیر شدم
میگفت پیر نشدی، هنوز عاشقی.
آن روزی که حساب و کتاب ریشهای سفیدم از دستش در رفت، گفت؛ پیر شدی، کمتر میخندی.
خندیدم.
کلمات، قاصر و رنجور
و
آرزوها، بسیط و زفت هستند.
آتری، همه ماجرا همین است.
بر این گمانم که چرا؛
هر چه میدوم،
هرچه میکوشم،
هر چه میگویم،
آنی نمیشود که باشد.
اما تو باش.
تنها وایهی من این است؛
روزی میرسد که کلمه، جان بگیرد و به تو برسد.
شاید زود، شاید دیر. مثلا پس از مرگ.
کلمات، قاصر و رنجور
و
آرزوها، بسیط و زفت هستند.
آتری، همه ماجرا همین است.
بر این گمانم که چرا؛
هر چه میدوم،
هرچه میکوشم،
هر چه میگویم،
آنی نمیشود که باشد.
اما تو باش.
تنها وایهی من این است؛
روزی میرسد که کلمه، جان بگیرد و به تو برسد.
شاید زود، شاید دیر. مثلا پس از مرگ.
میگه مرد آهنی
میگم من کدوم ابرقهرمان هستم؟
میگه کاپیتان آمریکا
میگم چرا؟
میگه من با برنامه و دقیق حمله میکنم تو بدون برنامه و هدف
میگه مرد آهنی
میگم من کدوم ابرقهرمان هستم؟
میگه کاپیتان آمریکا
میگم چرا؟
میگه من با برنامه و دقیق حمله میکنم تو بدون برنامه و هدف
چکار کردیم با خودمون؟
چکار کردیم با خودمون؟
تازه میدونستید نباید بهشون بگید افغانی باید بگید افغانستانی؟
«سلام بر آنانکه بیهوده دوستشان داریم»
تازه میدونستید نباید بهشون بگید افغانی باید بگید افغانستانی؟
«سلام بر آنانکه بیهوده دوستشان داریم»
«سلام بر آنانکه بیهوده دوستشان داریم»
خستم کِردید.
نق نق کردن یک دختر شیرازی
خستم کِردید.
نق نق کردن یک دختر شیرازی
بُرد من وقتیه که، به تو میبازم.
توی این روزای شوم، شده کل آرزوم،
روز آزادی بیاد حبس بشم تو بغلت،
بین دستات برسم به اوج پروازم.
بُرد من وقتیه که، به تو میبازم.
توی این روزای شوم، شده کل آرزوم،
روز آزادی بیاد حبس بشم تو بغلت،
بین دستات برسم به اوج پروازم.
این فقره رو راست میگه من به اون رفتم🥴
این فقره رو راست میگه من به اون رفتم🥴
بیاید بگید شخصیت من در توییتر رو به چی میشناسید تا اینجا برعکس عمل کنم😒
بیاید بگید شخصیت من در توییتر رو به چی میشناسید تا اینجا برعکس عمل کنم😒
چرا من رو آپدیت نمیکنید؟
چرا من رو آپدیت نمیکنید؟