گفتم بابابزرگم همون شعریو که خودش خواسته بود رو سنگش نوشتن: مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم و همه تعجب کردن. اینا مگه اطلاعات عمومی خانوادگی نیست؟
امروز بعد از خاکسپاری رفتیم رستوران محل و سپس پیاده برگشتیم خونهی تیمسار. از تو باغ کودک که پارک بچگی خالهم بود و بعدتر هم ما. خیلی نمادین و گفتگوهای پس از یک خاکسپاری.
امروز مامان کنار هرکی نشست بعدش گفت یه فکری به حالش بکن خیلی مشکل داره. میپرسیدم خودش هم میخواد و گفت؟ میگفت نه. :)))) تو حلوا قرص بریزم فردا میان همه بخورن.