از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم این جا صُمٌّ بُکمْ.
یک سطر بگی خواندم، نه.
یک لفظ بگی راندم، نه.
لیسِ فی الدّار غیر نفْسی دیّار.
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
.
.
.
بخشی از ترجمه درخشان بیژن الهی
شعری از کنستانتین کاوافی
کتاب «صبحِ روان»
از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم این جا صُمٌّ بُکمْ.
یک سطر بگی خواندم، نه.
یک لفظ بگی راندم، نه.
لیسِ فی الدّار غیر نفْسی دیّار.
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
.
.
.
بخشی از ترجمه درخشان بیژن الهی
شعری از کنستانتین کاوافی
کتاب «صبحِ روان»
این باد خود نگارنده است!
تجدید این تنفس،
در این باغ
آرامشی همیشه است!
.
.
.
اینک بیا بنشین همشهری
اینک
از فصلهای هائل، مردی
با شانههای آویزان میآید
-مردی که زخم چهارفصل بر اوست-
اینک توان نشست
اینک توان نشست
.
.
.
هوشنگ چالنگی
این باد خود نگارنده است!
تجدید این تنفس،
در این باغ
آرامشی همیشه است!
.
.
.
اینک بیا بنشین همشهری
اینک
از فصلهای هائل، مردی
با شانههای آویزان میآید
-مردی که زخم چهارفصل بر اوست-
اینک توان نشست
اینک توان نشست
.
.
.
هوشنگ چالنگی
آفتابی داری
و بومادرانِ تو سایه میدهد
اگر گُل نمیدهد
بعد از این آفتابِ زرد
با آفتاب اگر سفر کنی
سایهات به جای میمانَد
انگار سایهاش تو بودهای
بیژن الهی
آفتابی داری
و بومادرانِ تو سایه میدهد
اگر گُل نمیدهد
بعد از این آفتابِ زرد
با آفتاب اگر سفر کنی
سایهات به جای میمانَد
انگار سایهاش تو بودهای
بیژن الهی
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچکارهای
من هیچکارهام: یعنی که شاعرم!
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونهام:
فرهادوارهای که تیشۀ خود را
گم کرده است
نصرت رحمانی
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچکارهای
من هیچکارهام: یعنی که شاعرم!
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونهام:
فرهادوارهای که تیشۀ خود را
گم کرده است
نصرت رحمانی
به شانهی تو
دست میزنم که به پس نگری و ببینی
که نمیخندم.
بیژن الهی
به شانهی تو
دست میزنم که به پس نگری و ببینی
که نمیخندم.
بیژن الهی
مرا در کام خود فرو کشیده است
و من گاه شادی خود را
به او دادهام
و گاه با غم خود
دهان گرسنه او را سیر کردهام
ولی کام او بیپایان است
و هستیِ من، برای پُر کردنِ آن
کافی نیست.
بیژن جلالی
رنگ آبها
۱۳۵۰
مرا در کام خود فرو کشیده است
و من گاه شادی خود را
به او دادهام
و گاه با غم خود
دهان گرسنه او را سیر کردهام
ولی کام او بیپایان است
و هستیِ من، برای پُر کردنِ آن
کافی نیست.
بیژن جلالی
رنگ آبها
۱۳۵۰
ناگهان چهره سرگردان خویش را
نخواهیم شناخت.
#شاپور_بنیاد
ناگهان چهره سرگردان خویش را
نخواهیم شناخت.
#شاپور_بنیاد
اکنون که تمام درختان وطن دشمنان ، چه بایدمان کرد؟
آهای! حاشیهنشینان کتابها و اجاقها
ما
برای جنگیدن تفنگ نداریم
نه برای گفتن دهانی
نه برای زیستن سایهای
نه برای مُردن گودالی
آی! یای! …
بخشی از شعر کابوس در پارک
منوچهر آتشی
بر آبهای بیپایان
جز مرغهای توفان
جنبندگان حیران را
یارای پر زدن نیست
بر آبهای توفانی
جز گردههای نهنگان
اطراقگاهی ایمن نیست
ای نوح ناامید
دیری است آفتاب
باید دمیده باشد جائی
-از مشرقی نه مفقود-اما
جائی روشن نیست
پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان میافکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینهی علف و آه
پارو میکشد
نخستین صفیر پائیزی
علف را میپژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد میدهد
و تنها
می ماند در کفش
آه…
اکنون که تمام درختان وطن دشمنان ، چه بایدمان کرد؟
آهای! حاشیهنشینان کتابها و اجاقها
ما
برای جنگیدن تفنگ نداریم
نه برای گفتن دهانی
نه برای زیستن سایهای
نه برای مُردن گودالی
آی! یای! …
بخشی از شعر کابوس در پارک
منوچهر آتشی
چرا سرودهی او
سخن از خوابها و برگها نمیگوید
و نه از آتشفشانهای بزرگِ زادبومِ او؟
بیایید و ببینید چه خونیست در خیابانها
بیایید و ببینید
چه خونیست در خیابانها
بیایید و ببینید چه خونیست
در خیابانها!
نرودا
ترجمه بیژن الهی
چرا سرودهی او
سخن از خوابها و برگها نمیگوید
و نه از آتشفشانهای بزرگِ زادبومِ او؟
بیایید و ببینید چه خونیست در خیابانها
بیایید و ببینید
چه خونیست در خیابانها
بیایید و ببینید چه خونیست
در خیابانها!
نرودا
ترجمه بیژن الهی
بر آبهای بیپایان
جز مرغهای توفان
جنبندگان حیران را
یارای پر زدن نیست
بر آبهای توفانی
جز گردههای نهنگان
اطراقگاهی ایمن نیست
ای نوح ناامید
دیری است آفتاب
باید دمیده باشد جائی
-از مشرقی نه مفقود-اما
جائی روشن نیست
پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان میافکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینهی علف و آه
پارو میکشد
نخستین صفیر پائیزی
علف را میپژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد میدهد
و تنها
می ماند در کفش
آه…
بر آبهای بیپایان
جز مرغهای توفان
جنبندگان حیران را
یارای پر زدن نیست
بر آبهای توفانی
جز گردههای نهنگان
اطراقگاهی ایمن نیست
ای نوح ناامید
دیری است آفتاب
باید دمیده باشد جائی
-از مشرقی نه مفقود-اما
جائی روشن نیست
و یک خزان، نغمهسرایی را
تا، خشنودترانه، دلم، از نوازشی شیرین
سیراب شود، پس آنگه میرد
هولدرلین
ترجمه بیژن الهی
و یک خزان، نغمهسرایی را
تا، خشنودترانه، دلم، از نوازشی شیرین
سیراب شود، پس آنگه میرد
هولدرلین
ترجمه بیژن الهی
پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان میافکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینهی علف و آه
پارو میکشد
نخستین صفیر پائیزی
علف را میپژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد میدهد
و تنها
می ماند در کفش
آه…
پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان میافکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینهی علف و آه
پارو میکشد
نخستین صفیر پائیزی
علف را میپژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد میدهد
و تنها
می ماند در کفش
آه…
با گوشهای نحیفش
جولانی شکننده دارد
این مهتابِ لال
برای خونِ من سَر تکان میدهد
و این گوزن
که شاخ را به مصافِ رود میبرد
نمیبیند
نمیبیند
فرودِ گرتههایی را
که دم به دم
شکلِ این بازو را تغییر میدهند.
هوشنگ چالنگی
با گوشهای نحیفش
جولانی شکننده دارد
این مهتابِ لال
برای خونِ من سَر تکان میدهد
و این گوزن
که شاخ را به مصافِ رود میبرد
نمیبیند
نمیبیند
فرودِ گرتههایی را
که دم به دم
شکلِ این بازو را تغییر میدهند.
هوشنگ چالنگی
دُورِ سُربست انگار.
چراکه سرایش ما نه چیز توانمندیست،
اما آنِ زندگیست.
.
.
.
بادا که بامساز از چکادِ بام این ندا دهد:
ما، تا بدانجا که میتوانستیم، کار خود را کردیم
فریدریش هلدرلین
ترجمه بیژن الهی
دُورِ سُربست انگار.
چراکه سرایش ما نه چیز توانمندیست،
اما آنِ زندگیست.
.
.
.
بادا که بامساز از چکادِ بام این ندا دهد:
ما، تا بدانجا که میتوانستیم، کار خود را کردیم
فریدریش هلدرلین
ترجمه بیژن الهی